بر خیزو چاره کن فصلی دوباره کن.....
بهار دوباره را در خزان تجربه خواهم کرد........
خرابی ها ی دلم را میسازم ..........
دگر این ره پر ماجرای زندگی را تنها نمی پیمایم ! گر ره گم کرده ام ملالی نیست خوش آنست که خود پیدا کرده ام ....
به یاری یاران و همت خویش می سازمت ای بنای مستحکم ای ویرانه ی جای مانده از هزاران غم؛ ای دل ! دلی که هزاران طوفان و تگرگ و صاعقه بر تو حمله کردند و قصد نابودی تو کردند ولی هنوز استوار برجای مانده ای........
تا آسمان می سازمت.....
دگر دروازه ات بر هر غریبه ای نمی گشایم و تنها کسی که را درین سرای جای خواهم داد که هم درد باشند نه آنانکه خود درد من باشنند:
چنان دل کندم از دنیا
که شکلم شکل تنهایی است
ببین مرگ مرا در خویش
که مرگ من تماشایی است
مرا در اوج میخواهی
تماشا کن، تماشا کن
دروغین بودم از دیروز
مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر
نمیگرید به حال ما
همه از من گریزانند
تو هم بگذر از این تنها
فقط اسمی به جا مانده
از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی
قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم
به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن
چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند
مرا در خود رها کردن
همه خود درد من بودند
گمان کردم که همدردند
شگفتا از عزیزانی
که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی
پل پرواز من بودند
گره افتاده در کارم
به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن
چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند
مرا در خود رها کردن
همه خود درد من بودند
گمان کردم که همدردند
رفیقان یک به یک رفتند
مرا در خود رها کردن
همه خود درد من بودند
گمان کردم که همدردند
کلمات کلیدی :