مژه هایم سنگینی می کند
دلم می خواهد چشمانم را ببندم و لحظه ای دور از این هیاهوی زندگی باشم
اما مگر یاد تو می گذارد !
هر لحظه یاد تو ، اسم تو ، نگاه تو در ذهنم تداعی می شود
و من نمی توانم ثانیه ای را به تو فکر نکنم و آرامش یابم !
به هر سو که می نگرم تو را در آنجا می یابم
اما خوب می دانم که رویایی بیش نیست !
با خود می گویم بگذار که یادش در ذهنت بماند همچون شبهای دیگر
چشمانم را می بندم !
خود را در باغی سبز می بینم که درختهایش سر به فلک کشیده
و تو را در آن دور دست
که بر روی نیمکتی از برگریزان نشسته ای
نگاهم می کنی و لبخند می زنی !
قلبم از شوق دیدارت می تپد
دوان دوان به سوی تو می آیم تا دستانت را لمس کنم
و تو را در آغوش خویش بگیرم
اما تا دو سه قدم مانده به تو
چشمهایم باز می شود و من خود را در تاریکی فرو افتاده شب می بینم !
با دست ، خیسی گونه هایم را لمس می کنم
در می یابم که حتی خواب هم با من دشمنی دارد
که نمی خواهد دور از واقعیت تو را به من برساند !
سکوت حکمفرما می شود ،
دوباره به خواب می روم
اما این بار با چشمانی باز به روی حقیقت تلخ بی تو بودن !
کلمات کلیدی :